پایگاه خبری تحلیلی سپهر فردا | روزهای اول بهمن سال ۶۵ جنگ در میدانهای نبرد به مرحله حساس و سرنوشت سازی رسیده بود ارتش عراق که در جبهه به نوعی عقب کشیده بود و در مقابل رزمندگان اسلام احساس ضعف میکرد از در دیگری وارد شد و شهرها را هدف بمباران و موشک باران خود قرار داد تا به خیال خود کمی از ضعف هایش را بتواند اینگونه جبران کند با این کار زنان و کودکان و مردم بیگناه شهر را به خاک و خون کشید.
پدربزرگ که در روستا موی و محاسن سپید کرده بود با اصرار و پیغام از آن ها دعوت می کرد که به منزلش بیایند و شهر را ترک کنند تا در روستا از این شرایط سخت و دشوار در امان بمانند.
نقی آن روزها ۱۱ سال بیشتر نداشت که در نامهای در پاسخ به دعوت پدربزرگش نوشت: “در راه حق جان میدهیم، شش ماهه اصغر میدهیم، ما در پناه حضرت معصومه سلام الله علیها در امان هستیم و جای هیچگونه نگرانی نیست”
پدر با شور و حالی وصف نشدنی شرایط آن روزها را چنان به تصویر کشید که لحظهای خود را در آن شرایط مجسم کردم: در موشک باران آن روزها زمانی که آژیر خطر به صدا در میآمد در آن لحظه همه سراسیمه، برای حفاظت از خود به دنبال نقطه ی امنی می گشتند به جای آنکه به پناهگاه برویم به همراه فرزندانم نقی و جواد که دو سالی با هم اختلاف سنی داشتند به پشت بام خانه میرفتیم و با استفاده از فرصت پیش آمده مشغول شعار دادن می شدیم.
” توپ، تانک، مسلسل، دیگر اثر ندارد! حتی اگر شب و روز بر ما گلوله بارد!”
مادر این شهید والامقام می گوید: آن روزها زندگی شور و حال خاصی داشت روزها بنابر تکلیف و احساس وظیفه به تشییع پیکر شهدا می رفتیم تا مراسم شهدا پر رونق و راه و رسم شان را زنده نگه داریم مشاممان پر بود از بوی گلاب و شهادت؛ با ورود پیکر هر شهیدی به شهر خود را مهیای حضور در مراسم تشییع آنها میساختیم و در راه حفظ ارزشهای ناب اسلام و راه شهدا لحظه ای خستگی و سرما و گرما را احساس نمیکردیم.
مادر با حالی آشفته از روزی می گوید که در مراسم تشییع پیکر شهیدی نقی در تابوتش دراز می کشد: ” وقتی این صحنه را مشاهده کردم با عصبانیت به سمتش رفتم به خیال خود فکر میکردم که از جای خود بلند میشود و فرار میکند اما با آرامش رو به من کرد و گفت: “قرار است اینجا بیایم؟!” اگرچه این حرفش را به حساب بچگی و بازیگوشیاش گذاشتم اما هر بار که این صحنه جلوی نظرم میآمد اضطراب در دلم چنگ میانداخت و رشته افکارم را پاره میکرد.
فردای آن روز در مراسم تشییع شهید دیگری با اصرار می خواست پیراهن مشکی که منقش به عبارت مقدس “یا حسین” بود را بر تن کند و همان هم شد نزدیک غروب آفتاب که مشغول بازی فوتبال با بچه های هم سن و سال محل بود متوجه می شود هنوز نماز عصرش را نخوانده اراده معنوی او دوستانش را هم همراه می سازد و برای انتخاب پیش نماز قرعه به نام نقی می افتد و همانجا وسط زمین فوتبال نماز جماعتی پرشور برپا می کنند.
هنوز بازی را از سر نگرفته بودند که صدای انفجار مهیبی آسمان و زمین را بر هم دوخت بعد از مدتی که اثرات گردو خاک فرو نشست همسرم سراسیمه سراغ فرزندانم را گرفت و به خیال خود گفتم در کوچه و مشغول بازی هستند اما هر چه گشتیم خبری از دو فرزندم نشد دلشوره ی عجیبی بر جانم افتاد که آرام و قرار نداشتم آن روزها گوش هایمان هم حتی باصدای توپ و انفجار آموخته شده بودند.
بعد از ساعت ها بی خبری دو کوچه آن طرف تر در پشت بام منزل شهیدی، پیکرهای غرق به خون دو نوجوان را که بر اثر موج انفجار به بالا پرتاب شده بودند پیدا می شود بعد از اطلاع خود را به هر جان کندنی بود به صحنه ی اتفاق رساندیم نقی را آرام گرفته با همان پیراهن مشکلی متبرک به نام سالار شهیدان یافتم و از جوادم هم تنها نیم تنه ای غرق در خون به جا مانده بود….